شیفته ی بی قرار

شهید علی شریفی
فاطمه شریفی- خواهر شهید- با یاد برادر شهیدش از او می گوید: « شهید آرزوی تشرف به کربلا را داشت. شیفته ی بی قرار امام حسین (علیه السلام) بود. احترام پدر و مادر را رعایت و آن را واجب می دانست. پدر و مادرم نیز ایشان را دوست داشتند. توصیه اش به طور مؤکد به من، حفظ حجاب و رعایت شئونات اسلامی بود. و توصیه ی همیشگی اش به سایر اعضاء خانواده این بود: « فرموده های امام را به جان و دل بشنوید و از آنها پیروی کنید تا از پایمال شدن خون شهدا جلوگیری شود.»
با دیدن صحنه ای از جنایات عراقی ها، چنان منقلب شد که همان شبانه به مسجد رفت و برگه اعزام گرفت و به امضاء رسانید و روز بعد هم به جبهه رفت.(1)

همیشه سر زبانش بود

شهید حاج محمد رضا قدمی
هر کجا که روضه و ذکر مصیبتی از معصومین (علیهم السلام) بود، با علاقه ی وافر در آن شرکت می کرد. در منطقه ی «خاش» برای اینکه حسینیه ای برپا شود و شیفتگان مکتب اسلام و امام حسین (علیه السلام) بتوانند بیشتر در آن مکان حضور بهم رسانند. و همچنین در ایام عاشورا برای احیای برنامه های زندگی شهدای کربلا مراسمات متعلق به آن، همواره شاهد بودیم که تلاش فراوان می کرد و به آن عشق می ورزید. هر کسی که شهید قدمی را بشناسد.
و از شخصیت و خلق و خوی او با خبر باشد، می داند که زمزمه ی کلام یا حسین (علیه السلام) همیشه سرزبانش بود و به تلاش و حرکت او معنا می داد.(2)

به قیمت اعدامش، سینه زنی پرشوری راه انداخت

شهید امیر مصطفوی
.... روزهای اول اسارت، بنده را بردند شهر زبیر در زندانی که سلول های متعددی داشت. هم سلولی من برادری بود به نام آقای امیر مصطفوی از دانشجویان پیرو خط امام و خیلی جوان فعال و با سوادی بود. ایشان از سال 59 به بعد در منطقه کردستان فعالیت زیادی داشت و ترکش حدوداً چهار انگشت از پشتش را با گوش و استخوان برده بود. وقتی با او آشنا شدم کارش مناجات و راز و نیاز با حق تعالی بود. یک بار به او گفتم:
«آقا امیر زخمت اصلاً درد نمی کند؟»
گفت: « حاج آقا توقع این حرف را از شما نداشتم!»
جای پسرم بود. مثل پسرم دوستش داشتم و همیشه زخمش را پانسمان می کرد. می گفت: «حاج آقا! برایم ننگ است که از زخم دشمن آخ بگویم، اگر قطعه قطعه هم شوم آخ نمی گویم!»
خیلی بچه ی باهوشی بود و به چهار پنج زبان هم تسلط داشت. میگفت: «حاج آقا دعا کن در اسارت شهید بشوم، تمام دوست هایم در کردستان شهید شدند.»
مدتی گذشت. ما را بردند اردوگاه موصل. شب اول محرم، عراقی ها نوار موسیقی گذاشتند و از بلندگوها با صدای بلند پخش کردند. هر چه ما گفتیم آقا این موسیقی را قطع کنید، ایام شهادت سیدالشهداء (علیه السلام) و یارانش است، قطع نکردند. امیر رفت روی شانه ی بچه ها و بلندگو را پایین آورد و خرد و خمیر کرد و به دنبال آن، بچه ها سینه زنی پرشوری راه انداختند. عراقی ها از این حرکت ما خیلی عصبانی شدند و برای سرکوب بچه ها، گردان ضد شورش آوردند. حسابی ما را زدند و ما بی دفاع در برابر حمله ی وحشیانه آنها، دو شهید و چند مجروح دادیم، به طوری که چشم یکی از بچه ها از حدقه بیرون پرید. البته نتیجه ی این اقدام جسورانه بچه ها در اردوگاه خیلی جالب بود. از این نظر که ما جوّ سکوت را شکستیم و بعد از آن نماز جماعت آزاد شد و ... آن شب اسم بیست و سه نفر را نوشتند برای اعدام، از جمله امیر آقا، مرا هم به عنوان سرپرست گروه، دادگاهی و محکوم به اعدام کردند که متأسفانه توفیق شهادت نداشتم، بقیه را به شهادت رساندند.(3)

در خواب هم به دنبال حسینیه بود!

شهید محمد حسن خسرو پرست
.... مادر شهید می گوید: « شبی در خواب دیدم شهید آمده است ولی داخل منزل نشد. وقتی علت را از او پرسیدم گله کرد که: «مادر! تو به خانه ی همه برادران و خواهرانم می روی، ولی خانه من نمی آیی؟»
گفتم: « پسرم من که چهارده سال است هر کجا بوده ام شب جمعه بر سر مزارت دست گذاشته ام و گریه کرده ام، چگونه به خانه ات نمی آیم؟»
مادر شهید ادامه می دهد: « نذر کرده بودم چهارده شب دعای مشگل گشا بخوانم. دوازدهمین هفته ای که دعای مشگل گشا را می خواندم و نماز حاجتم را تمام کردم به خواب رفتم، در خواب دیدم تمام منزل را با پلاک های شهدا و عکس شهید پر کرده اند، دور تا دور اتاق را که نگاه می کردم عکس شهید می دیدم، تا اینکه محمد حسن به من گفت: « مادر! من این خانه را می خواهم!»
صبح خوابم را با پدرش در میان گذاشتم و از آنجا که فرزند من عاشق حسین بود و حسین وار به شهادت رسیده بود، طبقه ی دوم منزلمان را به نام حسینیه شهید محمد حسن خسرو پرست افتتاح کردیم.(4)

اینجا پایگاه بزنید!

شهید محمد بروجردی
شب با برادران ارتشی جلسه داشتیم، مبنی بر اینکه کجا پایگاه درست کنیم و چه وقت عملیات را شروع کنیم؟
آن شب، شهید بروجردی در عالم دیگر بود. وقت نماز صبح آمد و گفت:
- «نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) چطوره؟»
از یادش رفته بود. خلاصه، بعد از نماز، بچه ها را جمع کرد و گفت: «پایگاه را همین جا بزنید.»
همه تعجب کردند، چند روز، بحث بر سر این بود که کجا پایگاه بزنیم؟
شهید بروجردی گفت: « چون دیدم فکرمان به جایی قد نمی دهد، به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شدم. شب در خواب دیدم که آقایی آمد و گفت اینجا پایگاه بزنید.»(5)

آخرین دست نوشته!

شهید فلاح نژاد
منطقه ی عملیاتی والفجر8 بود. چند تا از بچه ها، از داخل سنگر، در حال تبادل آتش با عراقی ها بودند، که خمپاره ای درست به میان سنگرشان فرود آمد.
ما سریعاً خودمان را به سنگر آن ها رساندیم. همه ی بچه ها مجروح شده بودند. چشمانم به یکی از بسیجیان، شهید فلاح نژاد افتاد، که داشت به من اشاره می کرد. جلو رفتم. کاغذ و قلمی می خواست. فوری تکه ی روزنامه ای را که زمین افتاده بود برداشته و همراه با خودکارم، در اختیارش گذاشتم.
سخت مجروح شده و تمام بدنش خونین شده بود. نای نفس کشیدن و حرف زدن نداشت. با خودم گفتم: « حتماً می خواهد وصیتی مهم بنویسد.»
به حرکت دستش که دقت کردم، دیدم نوشت: « السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین» و قلم از دستش رها شد.(6)

حرف دل

شهید کاظم رستگار
... آخرین بار که آمد منزل، با دختر یک ماهه اش محدثه حرف و حدیث های زیادی گفت. حرف دلش را با او زد و با او به درد دل نشست و رازها و نیازهایش را با او در میان گذاشت. آخر سر به من گفت: « خیلی وقت است می خواهم چیزی بگویم ولی نمی توانم، اما حالا می گویم، آرزو دارم همچون سیدالشهداء (علیه السلام) شهید شوم و مانند او قطعه، قطعه گردم.»
سرانجام به آرزویش رسید و جنازه اش قطعه قطعه شده و به دست خانواده اش نرسید.(7)

فردای قیامت

شهید سید محمود اسدی
... با صدای لرزانی که حکایت از حزن عمیقی در نهادم داشت، گفتم: « محمود جان! آیا بهتر نیست که چند سالی دیگر صبر کنی تا برای جنگ آماده شوی! آخر تو شانزده سال بیشتر نداری...
بر خلاف انتظارم، ناگهان آن چهره ی خندان، سرخ و غمناک شد. محمودم که همچون ابربهار اشک می ریخت گفت:
-«چشم مادر! من به جبهه نخواهم رفت. اما فردای قیامت، اگر فاطمة الزهرا (سلام الله علیها) از تو شکایت کرد و فرمود: « آیا خون فرزندت از خون علی اکبر من رنگین تر بود، صبر پیشه کن که ان الله مع الصابرین.»
بعد از کمی تأمل به او گفتم: « برو مادر! خدا پشت و پناهت باشد.»(8)

به عشق علی اصغر علیه السلام

شهید عیسی (رضا) صفری
امروز هم جبهه شلوغ است. باز گلوله، پشت گلوله و مجروح، پشت مجروح. هوا از دیروز هم گرم تر است. هنگام اذان ظهر است. چشمانم را گرداندم و متوجه عباس شدم که با صدای بلند «رضا» را صدا می کرد.
صدای عباس، مرا متوجه رضا کرد.
- «خدای من! رضا غرق در خون است!»
به طرفش رفتم. عباس داشت به سرش می زد، گلوله درست روی سینه ی رضا نشسته بود.
رضا دستش را روی سینه ای گذاشته بود و در حالی که پاهایش را روی خاک می کشید، چیزی را زیر لب زمزمه می کرد.
من دستپاچه شده بودم و امدادگرها را صدا می زدم.
سر رضا را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
- «چه می خواهی بگویی؟ بگو....»
رضا به چشم های من و عباس نگاه کرد و کمی آرام گرفته و آهسته گفت:
- «به علی اصغرم بگویید که گرچه ندیدمش، اما دوستش دارم.»
حیران مانده بودم. عباس بر سرش خاک می پاشید و اشک امانش را بریده بود.
قطره ای اشک از چشمانم به صورت رضا افتاد، رضا دست من و عباس را گرفت و گفت: « منتظرم.»
رضا، پیش از آنکه بگوید کجا منتظر است، لبخندی بر چهره ی سرخش نشست و بعد سبز پرواز کرد.
هوا تاریک شد. بچه ها امشب همه عزادار رضا هستند. همه، نبودِ او را احساس کرده و حرف های دیروزش را مرور می کنند:
«خدا به من فرزندی عطا کرده و می خواهم به عشق طفل شش ماهه ی حسین (علیه السلام) نامش را علی اصغر بگذارم.»(9)

به نیت چهارده معصوم!

شهید جعفر عبادی
جعفر را بیرون چادر و در تاریکی شب دیدم، که تنها ایستاده و مانند تکه ای از ماه می درخشید. او آن قدر آن شب زیبا و دوست داشتنی شده بود که با یک نظر می شد فهمید به این زودی ها شهید می شود.
جلوتر رفتم و به او گفتم: «جعفر! اجازه بده از فرق سر تا نوک پاهایت را غرق بوسه کنم.»
و او هم با تبسم همیشگی اش گفت: « مش رمضان، حالا ما را چوب کاری می فرمایی؟»
چند روز قبل از انجام عملیات، به علت حالاتی که از او دیده بودم و از طرفی می دانستم که علاقه ی وافری به فرزندانش دارد، نمی توانستم جدایی از او را تحمل کنم. به سراغ فرمانده رفتم و گفتم: « جعفر، از ناحیه ی پا درد می کشد و نمی تواند در عملیات شرکت کند.»
او را به نوعی متقاعد کردم که از حضور «جعفر» در عملیات ممانعت کند. فرمانده هم از حضور «عبادی» برای شرکت در عملیات عذرخواهی کرد؛ اما جعفر رو به فرمانده کرد و گفت: «اگر بهانه ی شما درد پاهای من است من حاضرم با شما مسابقه ی دو بدهم!».
و ادامه داد: « من با خود عهد کرده ام که به نیت چهارده معصوم (علیهم السلام) در چهارده عملیات شرکت کنم و این هم چهاردهمین علمیات من است که باید در آن شرکت کنم؛ پس التماس می کنم که نگذارید من ناامید شوم و به عهدم وفا نکنم!»
خلاصه به هر طریق، فرمانده راضی شد تا او در عملیات شرکت کند.
شهید برزگر همسنگر شهید عبادی نقل می کرد:
«در یکی از شب های نزدیک عملیات، بچه ها در چادر دور هم جمع شده بودند و قرعه کشی می کردند که کدام یک، فردا از این جمع شهید می شود و جالب این که در هر سه بار قرعه کشی، قرعه به نام جعفر عبادی افتاد و او هم در همان عملیات و در سحرگاه چهاردهم بهمن ماه 59 به شهادت رسید.(10)

من خجالت می کشم!

شهید غلامرضا خانی
قرار بود عملیات جدیدی آغاز شود. همه آمده بودند. رزمندگان حال و هوای قشنگی داشتند. دستور آمد که همه باید محاسن شان را کوتاه کنند.
همه این کار را انجام دادند؛ اما سبحان را دیدم که محاسنش را کوتاه نکرده است. به سراغش رفتم و دیدم خیلی ناراحت است.
گفتم: « چرا محاسنت را نزدی؟ همه این کار را کرده اند.»
با ناراحتی گفت: « من این کار را نمی کنم. من خجالت می کشم، که فردا با محاسن تراشیده شده به محضر آقا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) حاضر شوم.»
من خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.
شب فرا رسید و دستور حمله صادر شد. بچه ها تا نزدیکی های صبح جنگیدند. عملیات بزرگی بود. سپیده دم، ناگهان خمپاره ای زوزه کشان به سوی ما آمد. و در میان رزمندگان به زمین اصابت کرد. هر کس به سمتی فرار می کرد. گرد و خاک عجیبی بلند شده بود. کمی صبر کردم تا گرد و غبار بخوابد، که در آن میان سبحان را دیدم که روی زمین آرام دراز کشیده و محاسنش غرق در خون است و من به خنده ی دیشبم، گریه می کردم!(11)

پی نوشت ها :

1. قربانگاه عشق، ص 164
2. رجعت سبز، ص 63.
3. زورق معرفت، صص 23- 22.
4. زورق معرفت، صص 49- 48.
5. زورق معرفت، ص 69.
6. پابوس، ص 104.
7. زورق معرفت، ص 111.
8. زورق معرفت، ص 126.
9. پابوس ، صص 34- 33.
10. پابوس، صص 28- 27.
11. پابوس، ص 16.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.